قسمت دوم: حس پوچی عمیق
تو راه برگشت همش به سفر فکر می کردم به این که چی قراره بشه بالاخره آخر این داستان به کجا میکشه برای خودم هم عجیب بود همه چی تغییر کرده بود اما حس خاصی نداشتم برای من یه دنیا تجربه بود که می تونستم باهاش زندگی کنم ولی انگار یه چیزی کم بود، واقعا چیزی که توقع داشتم نشد.
***
یونس رو از بچگی می شناختم یه جورایی همسایه حساب می شدیم البته نه خیلی نزدیک ولی بزرگ شدنش رو دیده بودم. یه بچه خوش تیب و خوش هیکل که هر دختری دوست داره باهاش باشه همیشه هم لباس تنگ می پوشید که اندامش بیشتر مشخص بشه به خاطر بدنسازی شیش تیکه شده بود. خلاصه زیاد به تیریپ ماها نمی خورد و یه جورایی هرکاری که دلش می خواست رو انجام میداد و همیشه به خنده می گفت دلت پاک باشه و رد میشد، همیشه یه حسی شبیه حسادت و غبطه خوردن نسبت بهش داشتم ولی غرورم نمیذاشت که هیچوقت ابرازش کنم. یونس علاقه به موسیقی داشت و اکثر صحبت هامون سر موسیقی بود، آوردن یونس برام این حس رو داشت که انگار دارم یه کار خوب می کنم و می خوام بهش نشون بدم که راه درست چیه...غافل از این که قراره چه اتفاقی بیوفته.
***
دیگه نایی برای بلند شدن نداشتم و از شدت درد پا، حس راه رفتن رو هم نداشتم معمولا آدم قوی ای هستم و همیشه مقاومت می کنم ولی این برای وقتیه که احساس خوبی داشته باشی نه ضعف...احساس ضعف و ناتوانی کل وجودم رو گرفته بود انگار همه زمین و زمان دور سرم داشت می چرخید و دیگه حتی نمی دونستم باید چی کار کنم؟ یا الان باید چه حسی داشته باشم؟ این شاید بدترین و بهترین لحظه عمر آدمه وقتی که از درون احساس پوچی می کنه انگیزه خیلی از مردم برای خودکشی همین حسه وقتی که از درون خالی می شوی و حس می کنی دیگه هیچ چیز از این دنیا نمی دونی انگار همه با تو غریبه اند حتی نزدیک ترین افراد به تو به شدت ازت دور هستند و هیچ کس و هیچ کس قادر به درک حالت نیست البته راحت ترین کار خودکشی و خلاص شدن از این دنیاست اما من نمی تونستم کنار بکشم واقعا آدم منطقی ای هستم نه از اون منطقی های خشک که آدم یاد معلم ریاضی بیوفتد منطقی به معنی نرمال و عادی. به این فکر کردم که خودکشی نمی تونه بهترین راه باشه آخه اگه مُردم و تموم شد چی؟ حتی اگه بعد از مرگ هم وجود داشت خودکشی میشد بدترین ایده ممکن، پس باید راه بهتری پیدا می کردم که زیاد هم پیدا کردنش سخت نبود. مواد مخدر!!! (3تا احتیاط برای این که واقعا نباید سمت ش برید.) بهترین راه برای فرار از حقیقت، وقتی دارو تلخ رو ول کنی و غذای شیرین رو بخوری هیچ وقت نمی تونی از حالت مریضی خارج بشی حال و روز منم شبیه همچین آدمی شد.
همیشه فکر می کردم اگه آدم از ته دلش از خدا چیزی بخواد بهش میده یه جورایی توجیه همه دعا هایی بود که می کردم و نتیجه میداد و اون هایی که نتیجه نمیداد هم میشد: حتما از ته دلت دعا نکردی! این منطق کودکانه تا وقتی درست از آب درمیاد که خواسته هات بزرگ نباشند ولی اگه یوقت یه چیز بزرگ از ته دلت خواستی و اونوقت بهش نرسیدی؟ میشه بدترین کابوس زندگیت شک می کنی، به خدا؟ نه به خودت، به حماقت خودت به این که چطور شد همچین چیزی رو باور کردم چرا باید این طور زندگی می کردم، من چقدر ساده بودم.
با حالت دیوانگی از اون مکان خارج شدم، شدم مثل انسان های مست که تلو تلو می خورند و از شدت بی عقلی و بیچارگی هزیون می گویند، منم مثل یه دیوانه دوره گرد یا یه حیوان خزنده ای که خودش را به هر طرف می کشد و بدنش را روی زمین می کشد تا هتل به در و دیوار میخوردم و هر از گاهی جمله ای کفر آمیز می گفتم و با تعجب به افراد دور ورم نگاه می کردم، به فکر فرو می رفتم که این ها همان آدم های دیروزی هستند؟ یا که هیچ کدام همان انسان سابق نیستند و اصلا می شود یک انسان در دو جا و دو زمان حضور پیدا کند؟ آیا این انسان همان انسان قبلی ست...
بهلول مانند، دیوانگی می کردم و جملکی می گفتم تا این که به هتل رسیدم و دوستان که همگی نگران شده بودند از این که چرا و کجا بودی و غیره از این حال جدیدم بیشتر تعجب می کردند انگار که این ها هم مثل من به بحران فلسفی "آیا این همان انسان قبلی ست" خورده بودند.