حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

من آرمان میری نویسنده این ها هستم و این اولین کارم هست که منتشرش می کنم می دونم اشکال زیاد داره لطفا برای بهتر شدن بعدی ها نظراتتون رو بدید!!!
ممنون از این که وقتتون رو گذاشتید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

قسمت سوم: انسان جدید چه شکلیه؟


آیا واقعا کسی تغییر می کند و یا از حالتی به حالت دیگر تمایل پیدا می کند؟ فیزیک انرژی را خلق نشدنی و از بین نرفتنی می داند اما بعضا در تغییر حالات انسان آثار فقدان و کمبود چیزی حس می شود که از دست رفته است و دیگر نمی توان آنرا بازپس گرفت. این حسی بود که آرمان پس از تجربه تلخ سفر بدست آورده بود.

زندگی برام شبیه یک دور تکراری دانشگاه به قهوه خونه و خونه و دوباره دانشگاه شده بود، آخر شب دیروقت می رفتم خونه و صبح زود میزدم بیرون، اگه همین جمعه هم نبود که مجبور باشم بخوابم تا پیش خانواده نیام برا صبحانه میشدم مرده متحرک که شبا تا دیر وقت بیداره و صبح زود بدون معطلی از خونه میره بیرون. راستش زیاد نمی خوابیدم انگیزه ای هم براش نداشتم، تا آخر شب خودمو با فیلم و سریال مشغول می کردم و صبح هم میزدم بیرون به بهونه دانشگاه میرفتم قلیون سرا و تا قبل کلاس همون جا می موندم. دیگه تغریبا همه مشتری ها رو میشناختم وقتی از در میومدم یه دور با همه سلام علیک داشتیم و بعد... زندگی خنده داری شده بود برام شاید اگه چند ماه پیش یکی بهم می گفت قراره این طور بشه کلی بهش می خندیدم و مسخره ش می کردم ولی چی بگم که زندگی مسخره تر از این حرفاست، بابام همیشه می گفت آدم همیشه از اون جایی ضربه می خوره که انتظارش رو نداره، حق داشت بعد از ورشکستگی خیلی سختی کشید و وقتی حرفای مطمئن من رو درباره اعتقاداتم می شنید این حرف رو میزد، خنده دارش اینه که الان به حرف ش رسیدم.

***

رسیدم به هتل همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردند انگار که خیلی نگران من بودند و کلی دنبالم گشتند، علی به شوخی گفت که رفتیم گمشدگان، منتها مخصوص کودکان بود منم گفتم رفیق مون کودکِ از نظر عقلی فقط فیزیکی رشد کرده...کم کم داشت یخ مجلس باز میشد که خراب ش کردم. "راستی بچه ها کسی از شما خدا رو دیده؟" این شروع مبحث طولانی اون شب ما شد که نمی دونم تا سحر کشید یا قبل اون ولی نتیجه خاصی نداشت برا من، انگار آدم جدیدی شده بودم مثل عاشقی که یه دفعه به همه چیزش پشت می کنه و زندگی براش معنی تازه داره، منم عشق جدیدی پیدا کرده بودم.

ساسان و احسان که زیاد وارد بحث نمی شدند سعی می کردند با ذهن کودکانه خودشون مسائل رو توجیه کنند، "تو حتما یه چیزیت شده احتمالا طلسم شدی نه چشمت زدن، انقدر کل شق بازی درآوردی که ببین کارت به کجا کشیده؟" بیشتر از این که از دست شون نارحت بشم دلم به حال جفت شون می سوخت، آخه... یونس که تکلیف ش مشخص بود داشت به خوشی زندگی ش رو میکرد، علی هم با اعتقادش کنار اومده بود و توپ تکونش نمیداد ولی این دوتا انقدر ساده بودند که حتی با سوال های من هم هیچ لطمه ای به اعتقادشون وارد نمیشد یعنی بیشتر از اعتقاد داشتن سعی می کردن همه چیز رو توجیه کنن و به زندگی ادامه بدهند.

***

 این دور لعنتی داشت خسته م می کرد دنبال یه چیز جدید بودم بخصوص الان که دیگه مثل سابق انگیزه کارهای عام المنفعه نداشتم، زنگ زدم به یونس گفتم بریم بیرون یه دوری بزنیم یه چیزی هم بخوریم بلکه از این حس بیکاری خارج شم یونس گفت که الان نمی تونه و با یکی از دوستاش قرار داره و فکر نمی کرد من بیام، یه خرده فکر کردم... دلیلی برای نرفتن پیدا نکردم و گفتم منم باهات میام، اولش تعجب کرد ولی از قدیم هم همین طور بود وقتی کسی رو مشتاق به کاری میدید جلوش رو نمی گرفت، حتی وقتی تو هتل داشتیم بحث می کردیم یونس طرف من رو گرفت و یه جورایی داشت توازن رو برقرار می کرد چون بقیه مخالف من بودند. خلاصه راه افتادم با ماشین زدم بیرون و رسیدم به پارک "خیام"، یونس رو دیدم که با دوستش نگار اومده بود بعد از سلام علیک باهم دست دادیم و این اولین باری بود که با یک دختر انقدر صمیمی حال احوال می کردم و همه چیز برام یه تجربه جدید بود که می تونستم بدون عذاب وجدان درک ش کنم، یه خرده گُر گرفته بودم، بدنم گرم شده بود و یه حسی بین خجالت و تحریک شدن داشتم، انقدر من و نگار باهم صحبت کردیم که یه دفعه یونس پرید وسط بحثمون و گفت بریم کافه، منم که به شدت گرمم شده بود بدم نمیومد یه نوشیدنی بخورم موافقت کردم و رفتیم یه جای خیلی شیک که انگار پاتوق یونس بود و قبلا زیاد این جا اومده بود. اسم  کافه "چ" بود و منم به مسخره گفتم چ مثل چایی، این جا کافه نیست اشتباهی اومدید چای خونه است، بگو یه دوسیب برا منم بزنه... همه چی قشنگ شده بود حس می کردم از روزمره گی خارج شدم و این فکر اومده بود سراغم که چرا قبلا همچین چیزی رو امتحان نکردم؟ همه چیز عالی بود تا این که یکی با عصبانیت اومد داخل و جوری نشست روی صندلی که توجه همه رو به خودش جلب کرد. با این که گوشه کافه یه جای خلوت برای نشستن پیدا کرده بود ولی حالت اومدنش چیزی نبود که بشه از بقیه مخفی ش کرد، منم که احمق تر از همیشه کنجکاو شدم که قضیه رو بفهمم و رفتم جلو و یه دفعه به قدری جا خوردم که صورت م دیدنی بود، زیبایی ش خارج از تعریف بود یه موجودی خلق نشدنی دیدم که انگار تک تک سلول هام به صورت غریزی به حالت آماده باش دراومده بودند تا هرچی بگه انجام بدم دیگه اختیار بدنم رو نداشتم، صورتم سرخ شده بود و نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم، همه توانم رو جمع کردم و با زحمت گفتم: سلام... 

  • ۹۵/۰۴/۱۳
  • آرمان میری

حقیقت واقعی

داستان

رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی