حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

من آرمان میری نویسنده این ها هستم و این اولین کارم هست که منتشرش می کنم می دونم اشکال زیاد داره لطفا برای بهتر شدن بعدی ها نظراتتون رو بدید!!!
ممنون از این که وقتتون رو گذاشتید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۲
  • ۰

حقیقت واقعی

فصل اول: مقبره مقدس

قسمت یکم: روبرو شدن با ترس 


تاحالا چیزی درمورد ترس شنیدید...خوبه چون منم زیاد با مسائل مختلف سر و کار داشتم ترس واقعی وقتیه که همه چی تو از دست بدی. این  شروع بدترین اتقاقیه که می تونه برای هرکسی بیوفته.

اولش فکر کردم مثل جوک می مونه یه خرده می خندم ولی بعدش کم کم جدی شد وقتی نتیجه ای که می خواستم رو نگرفتم و عین موشکی که قراره به فضا بره و تو جو بین زمین و فضا گیر می کنه -و حتی زمینی ها هم نمی تونن بهش کمک کنند چه برسه به فضایی ها- شدم. تازه همه چی داشت برام معنی پیدا می کرد، زندگی جریان گرفته بود ولی نه تو مسیری که من می خواستم یا حتی فکر می کردم قراره باشه می دونی همه چی واقعا تغییر کرد و شکل تازه ای به خودش گرفته بود.

انگار وقتی به همه چی نکاه می کنم یه جور دیگه ست...نمی دونم شاید روی صورتم یه عینک احمقانه بود، که تازه درش آوردم و سعی می کنم با حقیقت روبرو شوم. البته بعد از پشت سر گذاشتن این همه مسائل هرکسی جای من بود جا میزد و خرد میشد یا شاید به زندگی احمقانه ش ادامه میداد و همه چی رو پشت سر میذاشت ولی این دقیقا کاری نبود که من کردم.

***

تازه رسیده بودیم به شهر و سعی کردیم یه جایی برای موندن پیدا کنیم ظاهرا یه شهر قدیمی بود و یه مکان مقدس که با تزئینات سرمایه دارانی که دنبال جذب توریست بودند یه خرده مدرن شده بود. خلاصه وقتی تونستیم یه جایی برای استراحت پیدا کنیم تقسیم شدیم و هرکی دنبال خواسته خودش رفت احسان همون اول کار رفت خرید کنه یه چیزی برای خانواده ش بگیره راستش خیلی وسواس داره و هرچی بهش گفتم بذار باهم برگشتنی بریم، گفت که شاید یه اتفاقی افتاد مجبور شدیم زود برگردیم اونوقت چطور با عجله وسایل خوب بخرم؟ منم خیلی راحت گفتم خب نخر...مثلا چی میشه و همین جا بود که همیشه بحث مون تموم میشد و موسی به دین خود، عیسی...

***

نزدیک مکان مقدس شدم با این که فاصله زیادی داشتم با مکان اصلی ولی از همون جا هم می تونستم حس کنم که چقدر انرژی اون جا هست و چه قدرتی می تونه داشته باشه. سعی کردم از طریق ذهنم باهاش ارتباط برقرار کنم تا یه جوری متصل بشم بهش و بتونم ازش سوالم رو بپرسم، این هیجان انگیز ترین لحظه زندگی م بود تاحالا انقدر به چیزی که می خواستم نزدیک نشده بودم یعنی راستش تاحالا انقدر دربارش فکر نکرده بودم و همیشه یه هاله ای از ابهام دورش رو گرفته بود و این بهترین فرصت بود تا به چیزی که می خوام برسم همون سوالی که شاید خیلی جواب ش برام مهم نبود.

***

ساسان رو از دوره دبیرستان می شناختم با این که نمی دونستم چرا بهش گفتم بیاد ولی یه حس همدردی همیشه بهش داشتم که وادارم می کردم زیاد بهش سخت نگیرم. از وقتی سوار قطار شدیم با یه ساک بزرگ -نمی دونم چی توش بود ولی حدس م به خوراکی بیشتر میره- شروع به غر زدن کرد تا وقتی که رسیدیم و حتی برای پیدا کردن خونه هم باهامون نیومد. خب معلوم بود به خاطر خراب شدن رستوران قطار سختی زیادی کشیده بود و وقتی رسیدیم حکم بهشت رو براش داشت، حتما دنبال یه غذاخوری خوب رفت تا دلی از عزا در بیاره.

منم مثل مرتاض ها لب به چیزی نمیزدم تا یه جورایی خودم رو آماده کنم برای دریافت این نور و این انرژی، این سفر برام حکم مراقبه رو داشت. تو راه هم دنبال موضوع های خوبی برای بحث و تبادل نظر می گشتم و واقعا هم چیزای خوبی پیدا میشد. وقتی واقعا به حرف آدما گوش بدی همیشه چیزای تعجب برانگیزی پیدا می کنی اگه بهش فکر کنی. از صحبت درباره موسیقی راک و متال گرفته تا ماوراء این عالم و انرژی هایی که مثل ما هوش و توان انجام کار دارند و کیفیت ارتباط با اون ها، همیشه فکرمی کردم وقتی کسی با یکی از این ها ارتباط داشته باشد مثل قطره ای به دریا وصل شده ولی هیچ وقت کیفیت ش رو نمی دونستم حالا که یه فرصت خوب پیدا کرده بودم برای درک مسائل سعی می کردم بیشتر در موردش صحبت کنم و یه جورایی علی و یونس هم از این بحث خوششون اومده بود.

علی شبیه خودم بود البته یه ورژن خیلی متفاوت تر اما نرم افزار جفتمون یکی بود و هردوتا مون دنبال یه چیز بودیم منتها راه های متفاوت، به هرحال علی کسی بود که همیشه فکر می کردم زیاده روی می کنه ولی به خاطر اعتقادش و ایمانی که تو وجودش بود خیلی دوسش داشتم، فکر می کردم باور همه چیز آدمه کسی که باور نداشته باشه زندگی براش هیچ معنایی نداره و مثل حیوونی می مونه که فقط به فکر غذا و لذت جنسی و یه جا برای خوابه بدون هیچ هدف و درکی از زندگی. انگار همه دنیا برام تقسیم میشد به خوب و بد و این آدم ها بودند که انتخاب می کردند کدومش باشند و همه ما تاوان اشتباهات خودمون رو میدیم. اما زندگی بهم نشون داد که دنیا همیشه یه جور نمی مونه و هیچ اعتقادی پایدار نیست مگر اعتقاد به کشف حقیقت.

***

دیگه واقعا داشت دنیا دور سرم می چرخید به قدری هیجان داشتم که شاید دکترها هم نمی تونستند میزان ادرنالین خونم رو اندازه گیری کنند ولی با این حال سعی می کردم همه چی رو حس کنم و ببینم و هیچ کدوم از اتفاقاتی که میوفته رو از دست ندم. خودم رو به نزدیک ترین حالت ممکن رسوندم یعنی به مقبره اصلی البته افراد زیادی اونجا بودند که باعث میشدند احساس راحتی نکنم ولی چون تصمیم به انجام این کار داشتم بدون هیچ شکی در رسیدن به نتیجه، کار خودم رو شروع کردم و طبق سنت های مرسوم مشغول خواندن آداب مخصوص شدم. کم کم دیگه هوا تاریک شده بود و با این که ساعت نداشتم اما می تونستم حس کنم که خیلی وقته تو این حالت نشسته ام و یه جورایی برام عجیب میومد و از طرفی حس می کردم قراره سورپرایز شوم و بعدا این لحظه رو تعریف می کنم به عنوان بهترین لحظه زندگی م. تقریبا همیشه همین طور بودم و البته متنفر بودم از این اخلاقم این که خیلی زودتر از این که چیزی اتفاق بیوفته احتمال شکست یا پیروزی یا هرنتیجه ای که داره رو در نظر می گرفتم و این حالت باعث میشد بعضی وقتا استرس بگیرم و نگران آینده شوم که قراره چطور پیش بره از طرفی معتقد بودم بیان مساله یا تصمیمی قبل از اتفاق افتادنش باعث خرابی آن می شود که یه جورایی من، فکر کردن زیاد به اون مساله رو هم اضافه کرده بودم و با این اعتقادات خرافی خودم سر می کردم، شاید فکر کنید این اختلالات روانیه ذهن یک انسان بیماره اما این دقیقا چیزی نیست که بقیه بتونن ببینن یا بفهمن پس زیاد مشکلی برام پیش نمی آورد.

  • ۹۵/۰۳/۲۰
  • آرمان میری

حقیقت واقعی

داستان

رمان

نظرات (۳)

واقعا قلم تون عالیه امیدوارم که پیشرفت کنید و ما شما رو در ارثه های موفقیت ببینیم :)
من امروز پست ها رو میخونم :)
  • آرمان میری
  • خواهشا نظر بدید ...
    برای ادامه کار نیاز به انگیزه دارم!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی