حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

من آرمان میری نویسنده این ها هستم و این اولین کارم هست که منتشرش می کنم می دونم اشکال زیاد داره لطفا برای بهتر شدن بعدی ها نظراتتون رو بدید!!!
ممنون از این که وقتتون رو گذاشتید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

قسمت چهارم: کوله پشتی خالی


چندماه قبل از مسافرت

قرار بود تو دانشگاه کنفرانس بدم موضوع بحث م رو اهمیت اعتقاد به خدا قرار دادم و با یک داستان زیبا شروع کردم:

"مردی با کوله باری برپشت، می رفت تا خدا را بیابد از کنار نهالی می گذشت اندکی صبر کرد تا استراحت کند، نهال گفت به دنبال چه می گردی؟ گفت می خواهم کوله بارم را پر از خدا کنم، نهال لبخند زد و مرد درحالی که با غرور راه می رفت با کنایه به نهال گفت: خیلی سخته آدم نتونه راه بره و دنبال چیزی بگرده. بعد از سالیان دراز پیرمرد درحال مسافرت درخت تنومندی را دید و برای استراحت زیر سایه اش ماند، درخت گفت خدا را پیدا کردی؟ مرد که از سوال تعجب کرده بود گفت: نه، این دفعه نهال به سخن آمد و گفت ای مرد خدا این جاست و بیهوده می گشتی، آنچه دنبال ش بودی درون خودت است اما غرور آن روزت نمی گذاشت آن را ببینی و به حال من ترحم کردی..."

بعد از کنفراس پرسش و پاسخ خوبی برگزار شد و خیلی دقیق برای بقیه توضیح دادم که چطور غربی ها نظریه بیگ بنگ رو به عنوان بهترین تعریف برای خلقت جهان بیان می کنند و برایش اثبات هم می آورند و از لحاظ علمی هم ثابت ش می کنند، اما با عقل جور در نمی آید که دو علت برای یک معلول فرض کنیم پس حتی با قبول آن هم خدایی وجود دارد. وقتی خیلی احساساتی میشم مثل همین موقع یه حسایی بهم دست میده انگار قراره یه چیزی بشه، معمولا چیزی نمیشه ولی آرامش قبل از طوفانه که بعدا متوجه میشم.

***

آرامشی همراه با سکوت فضای اتاق رو گرفته بود کسی حرفی نمیزد همه یه جورایی تیم شده بودند من و یونس بودیم احسان و ساسان هم باهم فقط علی تنها مونده بود بیشتر، شوکه شده بود و نمی تونست این رفتار من رو توضیح بده. این سفر قرار بود برای همه مون خاطره انگیز باشه... البته یه جورایی برا من شد چون هیچ وقت فراموشش نمی کنم.

این آرامش رو دوست داشتم، سکوت همیشه حس خوبی بهم میداد حتی وقتی هم که داخل حریم مقدس بودم سکوت کردم و این که هیچ کس متوجه نمیشد دقیقا چه حسی دارم، همیشه همین طور بودم بیشتر احساسم رو مخفی می کردم، معمولا کسی دنبال احساس یکی دیگه نمی گرده همه و همه به فکر خودشون هستند حتی اگه به فکرت باشند هم...

***

فکرش آروم و قرار رو ازم گرفته بود رسیدم خونه بدون احوال پرسی رفتم روی تخت م فقط یه سلام خشک و خالی با مامان، سعی کردم بخوابم که بعد از یک ساعتی متوجه شدم بیدارم و چون عمیق تو فکر بودم حتی فرق ش رو حس نکردم، اون لحظه رو ده ها شایدم صدها بار مرور کردم، یه جورایی وسواس پیدا کرده بودم ولی این نوع ش مثل قبل نبود بیشتر لذت بخش بود تا اعصاب خرد کن. هربار یه چیز جدید پیدا می کردم و فکرهای جدیدی می اومد سراغم، یه جورایی باهم دوست شدیم، دیگه باهاش احساس راحتی می کردم البته همش تو خیالم بود و حتی اون از این حس خبر نداشت. بعضا چیزهای مسخره میومد تو ذهنم که اگه باباش پولدار باشه یا اگه عاشق کس دیگه باشه چی؟...نه دوباره اعصابم خرد میشد و دنبال یه چی دیگه می گشتم.

رفتم دوباره سمت مخدر گفتم شاید ذهنم آروم بشه اونقدر جرات نداشتم مواد مصرف کنم، این ترسو بودن هم خودش نعمته ولی اغلب سیگار می کشیدم گاهی هم قلیون، گرچه بیشتر برا تفریح بود ولی خب همیشگی بود.

کم کم دیگه اعصابم داشت خرد میشد چند روز گذشت و منم هیچ کاری نکرده بودم فقط و فقط تصور و خیال و صحبت های روزانه مون، همه جا میومد باهام انگار خیلی وقته همدیگرو میشناسیم، انقدر مطمئن نبودم که حتی جرات کنم جلو برم خب اینم ضرر ترسو بودنه، دو هفته ای گذشت و منم همون حالت قبلی خودم، کسل شده بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم فقط می نشستم و به دیوار زل می زدم گهگاهی یه کتابی، رمانی چیزی می خوندم و دوباره همون کار همیشگی. تو خونه چنباتمه زده بودم و از گوشه اتاق جُم نمی خوردم، چند باری مامان سعی کرد سر از کارم دربیاره ولی نتیجه ای نداشت، زیاد صحبت نمی کردم چندبار هم که دید غذا کم می خورم  گیر داد چیشده؟ از اون به بعد بقیه ش رو میریختم زیر گلدون یا تو پلاستیک تا خیلی تابلو نشه، گرچه اینم تا یه مدت جواب میداد بالاخره گلدون هم پر برنج میشد و ... فیس بوک می چرخیدم و پست های غم ناک میذاشتم، دیگه همه از دستم آسی شده بودند و همه چیز خیلی خسته کننده بود، مثل یه عطش شده بود که فقط به فکر آب باشم.

***

سلام...

سلام؟!

می می خخ..خواستم ببببپرسم..ک..کککه خوب هستید؟

دکتری؟

نه بنده...

ببین داداش من اعصاب خوشی ندارم، نمی خوام هم چیزی بدونم پس بی خیال ما یکی شو...حله؟

بعله...من که از اول هم کاری نداشتم فقط دیدم که زیاد روبراه نیستید...

اصلا می دونی چیه؟ من خوبم عالی همینو می خواستی بشنوی؟

من آرمان م

ههههه منم رهی م البته کلا رهام

سرخی صورت م به قدری تابلو بود که حتی نمیشد با سفید کننده پاک ش کرد به غیر از اون جمعیت تو کافه که به خاطر ورود رهی توجه شون جلب شده بود حالا دیگه فقط به من نگاه می کردند، شاید هم فکر می کردم به من نگاه می کنند. از خجالت سرم رو نتونستم بالا بیارم، این حساس ترین لحظه زندگی م بود فقط نمی دونستم که چرا این فاصله انقدر طول کشید تا برسم به صندلی. یونس رو بلند کردم تا هم راحت با نگار حرف بزنه، هم اینکه منم بتونم یواشکی رهی رو دید بزنم، یه حس جدید داشتم که نمی تونستم توصیف ش کنم، چی از اون آرمانی مونده که با هزارتا دلیل عقلی هم تو بحث مغلوب نمیشد و همیشه یه چیزی بیشتر می دونست؟ حالا مثل بچه دبستانی ها دنبال شکلات راه افتاده بودم و حتی نمی تونستم از فکرش دربیام، مهم ترین مساله زندگی شده بود رسیدن به رهی... رهی رهی رهی، چقدر این اسم تو ذهنم تکرار میشد و تصویرش رو با حالت های مختلف تجسم می کردم. تمام زندگی تو یه لحظه حساس جمع شده بود که اونم قرار بود من هیچ کاری نکنم و فقط تماشا کنم، هیچ وقت به کسی این طور نگاه نکرده بودم تاحالا با کسی انقدر احساس صمیمیت نکرده بودم که الان با رهی داشتم، اگه قبلا کسی درمورد عشق بهم حرفی میزد یه جوری ضایع ش می کردم که دیگه جرات همچین کاری بهش دست نمیداد، حالا اگه کسی می خواست درمورد مباحث مهم فلسفی هم باهام صحبت کنه دیگه مهم نبود برام، فقط و فقط آب می خواستم.

  • ۹۵/۰۴/۱۷
  • آرمان میری

حقیقت واقعی

داستان

رمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی