حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

من آرمان میری نویسنده این ها هستم و این اولین کارم هست که منتشرش می کنم می دونم اشکال زیاد داره لطفا برای بهتر شدن بعدی ها نظراتتون رو بدید!!!
ممنون از این که وقتتون رو گذاشتید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

قسمت پنجم: آشنایی با مرد عجیب غریب!


دلم می خواد پرواز کنم به اعماق دریا بروم و در دورترین نقاط هستی و تاریک ترین غارهای دورافتاده، روزنه ای از نور و امید ببینم که چطور می شود بدون امید زندگی کرد که زندگی بغیر زنده ماندن است و شاید زندگی همان امید است...

یک ماه قبل از مسافرت

خیلی دنبال موضوع می گشتم برای پایان نامه م البته می دونید مقطع کارشناسی زیاد سخت گیری مطالب نداره اما از اون جایی که خودم علاقه زیادی داستم و یه جورایی شبیه به کنجکاوی شدید شده بود برام، سعی کردم موضوعی درباره مسائل غیرطبیعی یا همون ماوراءالطبیعه پیدا کنم.

چند روزی بود که توی اینترنت سایت های مختلف رو می گشتم و واقعا مطالب جالبی پیدا کرده بودم از ارتباط انسان با جن و روح گرفته تا موجودات فضایی و این که چطور بناهایی مثل اهرام مصر توسط آنها ساخته شده است، بیشتر از داستان های تخیلی دنبال دلیل منطقی می گشتم تا توی ذهنم بتونم همه این ها رو به یک منبع کل و سرچشمه وصل کنم، اولش مثل همه تحقیق های علمی سعی کردم بدون تعصب و جدا از باورهای دینی که داشتم برم جلو اما وقتی شماره یک شخص روحانی آشنا با علوم غریبه رو پیدا کردم بیشتر نظرم جلب شد تا باهاش صحبت کنم تا اطلاعات واقعی تر دستم بیاد.

با مشورت دوستان و استاد راهنما تونستم یه موضوع خوب پیدا کنم "منبع انرژی های عالم یا خدا؟" این موضوعی بود که به نظرم رسید گرچه استاد راهنما کلا با مبحث انتخابی م مشکل داشت و مسائل مرتبط تر با فلسفه را پیشنهاد میداد اما با سماجتی که داشتم تونستم قانع ش کنم که این موضوع مربوط به درس م است.

تقریبا همه چیزهایی که می خواستم رو داشتم برای یک پایان نامه خوب تا بتونم ازش دفاع کنم جلوی استادهای بی مغز که علاقه ای به موضوعات جدید ندارند. یه جرقه ای تو ذهنم خورد تا تحقیق رو کامل کنم با زنگ زدن به کسی که شماره ش رو پیدا کرده بودم، دوبار زنگ زدم کسی جواب نداد و بار سوم مردی با صدای خش دار پشت خط گفت: می دونم چرا بهم زنگ زدی! تو راهی قدم گذاشتی که برگشتی ازش نیست، بهتره بی خیال شی... قطع کرد و هرچی دوباره زنگ زدم کسی جواب نداد...

***

همش تو فکر رهی بودم دیگه روز و شب برام نمونده بود همه دوستام نگرانم بودند حتی احسان و ساسان که سالی یکبار زنگ نمی زدند، حتما از علی داستان رو شنیده بودند. خودم بهش گفتم وقتی چند روز دانشگاه نیومدم نگران شد اومد در خونمون، اولش تفره رفتم ولی آخر مجبور شدم بگم تا بی خیال شه حرفای خوبی زد علی، ولی حداقل اون موقع نمی شنیدم و الان که بهش فکر می کنم به نظر خوب میاد گفت باید چند وقت صبر کنی ببینی حسی که داری واقعیه یا نه، از عشق زمینی و این که می تونه آدم رو به عشق آسمانی برسونه حرف زد و این که باید مطمئن شی عاشق شدی، نه این که چون اولین دختری هست که باهاش حرف زدی و دل بستی بهش... منم گفتم که نگار اولین دختری بود که باهاش حرف زدم و...دوباره سکوت همیشگی، حرفمو خوردم. دیگه چیزی بجز رهی برام مهم نبود علی گفت خدا عشق اول همه موجوداته عالمه و اگه کسی واقعا عاشق بشه عشق ش اون رو به خدا میرسونه...لبخند زدم و گفتم خدا؟

 

  • ۹۵/۰۴/۲۱
  • آرمان میری

حقیقت

حقیقت واقعی

واقعی

نظرات (۱)

منتظر بقیه ی مطالب تون هستیم :)
خواهشا دست از نوشتن نکشید و تسلیم نشید :)
پاسخ:
خیلی ممنون ام از حمایتت
ناامیدی گناه بزرگیه
سعی می کنم ادامه بدم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی