حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

این بلاگ جهت انتشار رمان های سریالی راه اندازی شده که البته حیات ش وابسته به شماست

حقیقت واقعی

من آرمان میری نویسنده این ها هستم و این اولین کارم هست که منتشرش می کنم می دونم اشکال زیاد داره لطفا برای بهتر شدن بعدی ها نظراتتون رو بدید!!!
ممنون از این که وقتتون رو گذاشتید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

قسمت هفتم: توهم یا واقعیت؟

 

هرچی گشتم اثری از رهی نبود، شاید از اولش هم نبود. بعد از این قضیه و اتفاق های دیگر که افتاد، سعی کردم همه چیز رو منطقی ببینم. داشتم قرص مصرف می کردم افسردگی، سردرد، محرک، بعضا خواب آور همه و هم دلیل هایی بودند تا به خودم بگم همش توهم بوده، مرز بین حقیقت و خیال برام شفاف شده بود البته دیگه اهمیتی هم براش قائل نبودم، فقط درحال حرکت و دنبال سپری کردن روزها. شب و روز میومد و من بیشتر تو خودم غرق میشدم از همیشه گوشه گیرتر شده بودم حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم و اگه دانشگاه و این پایان نامه کوفتی نبود دلم نمی خواست حتی از خونه بیرون برم. گوشه اتاق روی تخت می نشستم و فکر می کردم اغلب هندزفری تو گوشم بود و آهنگ گوش میدادم، گوشی م پر شده بود از آهنگ های غمگین، ایرانی و خارجی دیگه فرقی نداشت.

حس جدایی بهم دست میداد و احساس خلسه و رهی شدن از همه چیز... شاید درک کرده باشید وقتی خیلی ناراحتی و آهنگ گوش میدی انگار یه زخم رو قبل از خوب شدنش بکنی، هم لذت بخشه هم دردآور. همچنان گوشه اتاق کِز کرده بودم اشک میریختم و از این درد لذت میبردم.

***

 - سلام، من نگارم... یادت میاد؟

- سلام، بله خیلی هم خوب، خوب هستید؟

- خب پس بیا همون جایی که قبلا همو دیدیم، پارک خیام

داشتم می نوشتم که سریع پیام داد:

- نمی خواد جواب بدی زود بیا

زنگ زدم یونس خیلی معمولی حال و احوال کردم – قبلش شک کردم یه خبرایی هست – که فهمیدم یونس در جریان نیست چون وقتی گفتم امروز با نگار قرار داری گفت نه دیروز دیدمش

با این که حوصله هیچ کاری رو نداشتم اما یه حس فضولی عجیبی تو وجودم شکل گرفت که بفهمم نگار داره چی کار می کنه منم رفتم پارک تا سناریو کامل بشه – غافل از تله ای که گذاشته شده بود – نشستم روی صندلی همون جای قبلی. 10-15 دقیقه ای منتظر موندم ولی کسی نیومد حس کردم شاید شاید سرکاری باشه تصمیم گرفتم برم. گوشی رو برداشتم که به نگار پیام بدم همین طور راه می رفتم که یه دفعه محکم خوردم به یه نفر.

ببخشید... من اصلا حواسم به شما نبود یه لحظه سرم رفت تو گوشی، نگاه کردم به صورت ش، واقعا خوشگل بود با صورت خیلی آرایش کرده

- همش تقصیر من بود نه تو، داشتم رد پای مورچه ها رو دنبال می کردم می خواستم ببینم آخرش به کجا می رسه، انقدر حواسم به مورچه ها بود که از آدم ها غافل شدم. زندگی مورچه همیشه تو یه محله س و هیچ وقت نمی خواد از خونه ش دور بشه.

- سرتون رو درد آوردم نه؟

- نه اصلا

- تو هم مثل بقیه تعارف می کنی، خودم می دونم زیاد حرف می زنم

- نه جدی گفتم داشتم گوش میدادم، تاحالا کسی رو ندیده بودم به مورچه ها اهمیت بده...

- میشه یه قهوه مهمون ت کنم؟ برای عذرخواهی

- تقصیر من بود آخه...، پس به شرطی که خودم حساب کنم

باهم رفتیم کافه و کلی حرف زدیم، از شباهت انسان به مورچه تا این که چرا من قهوه تلخ سفارش دادم... یه لحظه به خودم اومدم، یاد رهی افتادم این که چقدر آشنایی م با رهی کوتاه بود و چقدر همه چیز درمورد اون پیچیده میشد، خیلی طفره رفتم ولی نازی انقدر خوب عشوه گری بلد بود که مجبور شدم برای بار هزارم یا شایدم بیشتر، اون واقعه رو مرور کنم با جزئیاتش.

وقتی حرف هام تموم شد ناخودآگاه  سرم رو روی میز گذاشتم و بی صدا گریه کردم، مثل همیشه. نازی وقتی حالم رو دید یه دفعه لحن و رفتارش تغییر کرد، انگار می خواست بهم چیزی رو بفهمونه با خودش جمله ای رو تکرار می کرد: " تو باید بزرگ شی...نباید...عجب اشتباهی..." من فقط به رهی فکر می کردم و هیچی دیگه برام مهم نبود.

  • ۹۵/۰۷/۰۷
  • آرمان میری

حقیقت

حقیقت واقعی

واقعی

نظرات (۱)

منتظر ادامه اش هستیم :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی